«شعری عاشقانه و اندوهناک با تصویرسازی از دیلمان، دریای خزر، باغهای چای و خاطرات شمال ایران؛ شعری که از گذر عمر، عشق بیفرجام و حسرتهای جاودانه میگوید.»
عمر من در جویبار خاطرت آرام رفت
چون شرابی کهنه در دل از درون جام رفت
اشک من چون رود جاری در دل صحرای عشق
هر نفس با یاد تو افتاده و در دام رفت
در غروب جنگل و در سایه سار دیلمان
دل به دنبال نگاهت بینوا ناکام رفت
باغ چای و شالی و امواج دریای خزر
دلخوشی های قشنگی بود و این ایام رفت
برگبرگ لحظه ها پژمرده شد در باد سرد
خاطراتم درمیان نِیستان بی نام رفت
هر شب از بوی تو در باران مرداب جنون
خوابم آغشته به خون و سوی خون آشام رفت
روح حیران مرا بردی به مسلخ بی دفاع
پیکرم بیچاره سوی چوبه ی اعدام رفت
عقل با دل در نبرد بیسرانجام اوفتاد
دین من از دل به پای عشقِ بیفرجام رفت
پیکرم چون سایهای در مه فرو افتاده بود
در میان دشت گور آمد ولی بهرام رفت
آخرین برگم فرو اُفتاد از جور خزان
باد پاییزی رسید و عمر بی انجام رفت
گرچه هردم سوختم در آتش اندوه و درد
باز هم بر لب سرود دفتر خیام رفت