شعر سپید«نای باران در غربت واژهها»
شعری سپید با تصاویری زنده و استعارههای عمیق؛ روایتی از واژههایی که در باران و سکوت، میان زیبایی و زوال، به موسیقی تازهای بدل میشوند.
در کوچهای که
بوی باران مانده در جوی کهنه
با طعم فلز زنگزده در هوا میپیچید،
چراغی لرزید،
و سایهها، سایهها، سایهها
چون پرندگان زخمی
بر دیوار افتادند.
باد، واژهها را بلعید
و هر کلمه، شمعی شد خاموش،
دودش بر سقف شب خطی کشید.
جوهر بر کاغذ ریخت،
سیاه، غلیظ،
چون خونِ گلی که
در زمستان شکوفه داده باشد.
«کرنایی دور،
با صدایی شکافته از دل کوه،
در حافظهی شهر میپیچید.»
در آینهی شکسته
چهرهای لغزید،
نه من، نه دیگری،
بلکه غریبی در غربت خویش.
زیبایی،
پروانهای بود در شعله،
رقصید، سوخت،
و خاکسترش بوی عطر
معشوقی گمشده را در هوا پراکند.
پرواز، تنها مکثی بود
میان دو تپش قلب،
لحظهای کوتاه،
که جهان برای یک دم
از زوال بازایستاد.