از آنسوی خاموشی
من از پوست زمان عبور کردم
و به جایی رسیدم
که صداها
درون سنگها نفس میکشیدند
نفسهایم را در لایهای از نور پیچیدم
و به سمت پرندهای رفتم
که بالهایش از جنس خاطره بود
درختی را دیدم
که ریشههایش به آسمان میرفت
و برگهایش
در خواب خاک میافتادند
آنجا بود
که فهمیدم
تو هنوز در من
مثل انعکاس در آب
تکرار میشوی