در دل مهتاب رشت افتادهام چون برگ تر
می رساند باد سردی بوی عشقی بیخبر
چشم او چون آبی رود سپید و خنده اش
می کند جان مرا خالی از اندوه بشر
در صدای چلچله پیچیده راز بیکران
می زند او زخمهای بر ساز جان و بال و پر
عشق را در برگ شمشاد و نسیم صبح دید
باز در آیینه و افسانهها و در سفر
هرچه تقدیرم به شبهای سیه آغشته بود
شسته شد با بارشی از ابرهای رهگذر
در دل خاک شمال، آنجا که باران خانه داشت
رُست گلهایی که میخندند به لبخند سحر