عشق یعنی در دل شب، شعله در جان داشتن
با نگاهی خسته حالی زار و نالان داشتن
در مسیر بی سرانجام و دلی بیسرپناه
مثل ابری، از تپشها، رد طوفان داشتن
باز هم در جمعهها و بیخبر، بیهمنفس
در دل محراب دل، شور هزاران داشتن
تا که در آیینهی جان، نقش رویت نقش بست
با دلی بیتاب، سودای پریشان داشتن
در هجوم تیر و تردید و قرار بی قرار
با نگاهی ژرف، روی خوب و تابان داشتن
عطر جانت را چه نسبت با دکانِ عطرها؟
در نسیم صبح، عطر ناب گیلان داشتن
این حکایت را به خطی از طلا باید نوشت
در دل افسرده، بزم کاخ شاهان داشتن