سایهام را باد برده
در شب بیپنجره
رازها را مینویسم
نامهی ننوشته را
در دلِ طوفان نشسته
برگ خشک خاطره
می نویسد در دلم
غم ها و رنج کشته را
هیچکس جز من نمیداند
چه سودا می کنم
می برم با خون دل
رنج غم بگذشته را
آن شبی را یاد دارم
باز چشمانم نخفت
گم نمودم باز هم من
آن کلاف و رشته را
در سکوت سرد شب
می دید چشمم نور را
نالهی ای از عمق جان
با خون دل آغشته را