در ساحل بینام،
باد
تاریخ را نمیخواند،
آن را پاره میکند
چون وصیتنامهای
که هیچکس نخوانده
و همه امضا کردهاند.
ابرها،
سقف موقت جهاناند،
هر لحظه فرو میریزند
بر سر خاطراتی
که هنوز زندهاند
در استخوانهای بیتاب خاک.
من،
در امتداد صدای امواج،
نه ایستادهام،
نه نشستهام،
تنها در حال فراموش شدنم،
در حال بدل گشتن به «هیچ»
که از «هیچ» پُرتر است.
پاییز،
فصل استعفای برگهاست،
نه از درخت،
که از معنا.
و موجها،
اعتراض بیصدای مرگاند،
هر شب
با زبان خیس،
نامهای مینویسند
برای حقیقتی
که شاید دیگر
صدایش
به ساحل نرسد.
تک همسرا:
در ساحل فراموشی،
موجها حقیقت را بیصدا دفن میکنند.
پاییز ۱۴۰۴ – ساحل کلاچای