غزل«نفسِ خاک»؛ شعری فلسفی از تکرار شب، تنهایی باد و رؤیای باران
غزل«نف
شعر «نفسِ خاک» با زبانی استعاری و موسیقی درونی، روایتی از شبهای بیباران، کوچههای خاموش و تمنای گل برای آفتاب است. این غزل با تصاویر وهمآلود و لحن فلسفی، مخاطب را به سفری در دل خاک، باد و سایههای شب میبرد؛ جایی که تکرار، سکوت و حسرت در هم میپیچند. محمدرضا گلی احمدگورابی
دستِ شب در پیچوخمهای غریبی مانده بود
دست های خسته را چشمان حسرت رانده بود
کوچههای سوتوکورِ شهر ،بیباران شدند
باد تنها مانده و بر موج، غم افشانده بود
ماه در آیینهٔ شب، سایهای از غم گرفت
رازهای کهنه در دل، نغمهای هم خوانده بود
ردّ پای باد با خاکِ زمین بیگانه شد
لحظهها در حلقهٔ تکرار خود درمانده بود
نیست جز آوای باران در دلِ بیتاب خاک
خوابِ گل، درآرزوی آفتابی مانده بود
سایهها در پردههای وهم شب پنهان شدند
دستِ شب باخنجری بر سینهام بنشانده بود
«تکهمسُرا»
درونِ خاک، آوای شب، نفس در سایه میسوزد
چراغی بیصدا در باد، به رؤیایم نمی تابد
تعریف«تکهمسُرا»
یک قطعه ی کوتاه، مستقل، اما همنوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جملهی شاعرانه که با شعر اصلی همحس است، ولی خودش هم میتواند بهتنهایی بدرخشد