bg
داستان کوتاه:خاطره‌ای از کودکی و شازده کوچولو
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/06/18
تعداد نمایش :‌ 9

داستان کوتاه«خاطره‌ای از کودکی و شازده کوچولو | داستانی واقعی از تأثیر یک کتاب بر زندگی»
«یک خاطره‌ی واقعی و صمیمی از دوران کودکی که با خواندن کتاب شازده کوچولو در کانون پرورش فکری آغاز شد و به تغییری ماندگار در نگاه به زندگی انجامید. داستانی الهام‌بخش برای دوستداران ادبیات و نوستالژی.» از محمدرضا گلی احمدگورابی

یادمه اون سال‌ها که ابتدایی بودم، تابستون‌ها همیشه ،بوی هندونه و خاک خیس حیاط می‌داد. یه روز که کارنامه کلاس سوم رو گرفتم مامانم گفت: «می‌خوام اسمت رو تو کانون پرورش فکری محل ثبت‌نام کنم، هم کتاب بخونی، هم سرگرم بشی.» منم که عاشق کشف چیزای جدید بودم، با ذوق قبول کردم.

اولین روزی که رفتم کانون، بوی کتاب و چوب قفسه‌ها پیچیده بود تو هوا. قفسه‌ها پر از کتابای رنگارنگ بود. چشمم افتاد به یه کتاب کوچیک با جلد آبی و تصویر یه پسر موطلایی که روی یه سیاره‌ی کوچیک وایساده بود. اسمش شازده کوچولو بود.

راستش اول فکر کردم کتاب بچه‌گونه‌ست و زود تموم می‌شه. ولی همون صفحه‌های اول که خوندم، گیر کردم. اونجایی که راوی می‌گفت وقتی بچه بوده یه نقاشی از یه مار بوآ کشیده که فیل رو قورت داده، ولی بزرگ‌ترها فکر کردن کلاه کشیده… نمی‌دونی چقدر باهاش هم‌ذات‌پنداری کردم. چون منم همیشه نقاشی‌هام رو کسی جدی نمی‌گرفت.

اون روز عصر، کتاب رو برداشتم و رفتم پشت‌بوم. نسیم خنک می‌اومد و صدای گنجشک‌ها می‌پیچید. همین‌طور که می‌خوندم، رسیدم به بخش روباه. روباه به شازده کوچولو گفت: «آدم فقط با دلش می‌تونه درست ببینه. چیزای مهم رو چشم نمی‌بینه.» این جمله مثل یه جرقه توی دلم روشن شد.

چند روز بعد، توی کوچه با بچه‌ها بازی می‌کردیم که دیدم یه گربه‌ی کوچیک و لاغر، گوشه‌ی دیوار نشسته. بقیه بچه‌ها می‌خواستن سنگش بزنن که فرار کنه. نمی‌دونم چی شد که یاد روباه افتادم. رفتم جلو، گربه رو بغل کردم و گفتم: «اینم یه موجوده که باید اهلیش کرد.» بچه‌ها خندیدن، ولی من جدی بودم.

از اون روز، هر روز براش غذا می‌بردم. کم‌کم وقتی صدای پام رو می‌شنید، میومد جلو و دمش رو بالا می‌گرفت. حس می‌کردم دارم همون کاری رو می‌کنم که شازده کوچولو با روباه کرد. حتی یه روز نشستم کنارش و براش با صدای بلند بخشی از کتاب رو خوندم. نمی‌دونم فهمید یا نه، ولی آروم کنارم خوابید.

آخر تابستون، گربه دیگه لاغر و ترسو نبود. براق شده بود و چشم‌هاش برق می‌زد. اون موقع فهمیدم که کتاب‌ها فقط قصه نمی‌گن، می‌تونن کاری کنن که تو توی دنیای واقعی هم یه تغییری بدی.

سال‌ها گذشت، ولی هنوز وقتی شازده کوچولو رو می‌بینم، یاد اون تابستون و گربه‌ی کوچیک می‌افتم. یادم میاد که چطور یه جمله از یه کتاب، باعث شد مهربون‌تر نگاه کنم.

شاید اگه مامانم اون روز اسمم رو تو کانون پرورش فکری ثبت‌نام نکرده بود، منم مثل بقیه بچه‌ها بی‌تفاوت رد می‌شدم. ولی حالا می‌دونم، بعضی کتاب‌ها مثل یه دوست قدیمی هستن که یه بار می‌بینیشون، ولی تا آخر عمر باهات می‌مونن.

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران