در خوابم
خندهای افتاده بود
بر لبهای کسی
که دیگر نفس نمیکشید.
نور
از پنجرهای شکسته
بر صورتش میریخت
و سایهها
با لبخندش بازی میکردند
بیآنکه بدانند
او
دیگر نیست.
من
در آن لحظه
نه از مرگ ترسیدم
نه از خنده
فقط
از اینکه شادی
گاهی
در آستانهی نبودن
اتفاق میافتد.
و مرگ
با لبخندی آرام
در گوشِ شب
زمزمه کرد:
«من
آخرین شوخیِ زندگیام.»
و من
بیدار شدم
با دهانی باز
که نمیدانست
خنده بود
یا فریاد.