آمدی و جان گرفتم،
در دلم غوغا شدی
در شبِ تارِ دلم،
چون روشنی، پیدا شدی
با نگاهت نور پاشیدی
به شبهایِ دلم
در دلِم شوق شکفتن بود و تو
زیبا شدی
عطرِ گیسویت وزید و
جانِ من را تازه کرد
در نسیمِ صبحِ روشن،
نغمهی فردا شدی
چشمِ من در حسرتِ
دیدارِ تو بیتاب بود
آمدی تو در دلِ شب، جلوه ی رؤیا شدی
سایهات افتاد بر جانم،
نفس برگشت باز
در سکوتِ لحظهها،
آن قصه ی یکتا شدی
خنده ات رنگِ گلی داده
به جانِ خستهام
در دلِ من،
عطرِ عشق و نغمهی معنا شدی
با تو از اندوهِ دوری رستهام،
آزادِ عشق
در غزلهایِ دلم،
آن واژهی شیدا شدی