چمدان
در گوشهی اتاق
نفس میکشید،
نه برای سفر،
بلکه برای بلعیدنِ خاطرههایی
که هرگز بسته نشده بودند.
او
با زیپهایی از جنسِ سکوت
دهان باز کرد،
و عکسها
با پاهای لرزان
درونش خزیدند.
تو
در هیچکدام از آن تصاویر نبودی،
اما بویِ تو
از لابهلای کاغذها
به هوا پاشیده شد.
چمدان
نه بسته شد،
نه برده شد،
فقط ماند،
مثل دهانی
که خاطرهها را میبلعد
و هرگز
سیر نمیشود.
من
با دستی پر از گذشته
کنارش نشستم،
و فهمیدم
که حافظه
گاهی در اشیاء
زندهتر از ذهن است.
و چمدان
در خودش گریست،
در خودش پوسید،
و هنوز
نام تو را
در تاریکیِ پارچههایش
زمزمه میکند.