او را دیدم
در گالریِ شب
که با قلممویی
از جنس رؤیا
خاطرهها را
روی بومِ فراموشی
نقاشی میکرد
رنگها
از چشمهایش میآمدند
آبیِ دلتنگی
قرمزِ بوسههای ناتمام
و خاکستریِ روزهایی
که هیچکس
به یاد نمیآورد
او نقاش نبود
شاعر نبود
او زنی بود
که با هر قطرهی اشک
یک قاب را
زنده میکرد
در نقاشیهایش
خانهای بود
که پنجرههایش
به گذشته باز میشد
و در هر اتاق
کسی
نامش را فراموش کرده بود
او با انگشتانش
نه رنگ
بلکه خاطره را
روی بوم میکشید
و هر خط
صدای کسی بود
که دیگر وجود نداشت
گاهی
با سایهی خودش
دیالوگ مینوشت
روی دیوارهایی
که هیچوقت
کسی از آن عبور نکرد
او را دوست داشتم
نه برای زیباییاش
برای اینکه
هر بار نگاهم میکرد
چیزی از من
در قابهایش
جا میماند
او را بوسیدم
در نقاشیای
که هیچوقت تمام نشد
و عشقمان
در گوشهای
با رنگی که هیچ نامی نداشت
جاودانه شد