او را دیدم
نه در خیابان
در شکافِ یک رؤیا
که از ذهنِ یک ساعتِ خوابزده
چکه میکرد
موهایش
نه از جنس تار
از شعلههایی بود
که خاطرهها را
میسوزاندند
بیآنکه خاکستر شوند
او را لمس کردم
نه با دست
با بوسهای
که از دهانِ یک شعر
فرار کرده بود
چشمانش
دو پنجره نبودند
دو آینه بودند
که هر بار نگاهشان میکردم
خودم را
در حال سوختن
میدیدم
او حرف نمیزد
اما صدایش
از لای ترکهای دیوار
میآمد
مثل صدای زنی
که درون یک قاب عکس
زندانیست
او را دوست داشتم
نه برای بودنش
برای اینکه
نبودنش
مثل شعری بود
که هرگز نوشته نشد
اما همه آن را
از حفظ بودند
در خوابهایم
او را میدیدم
که با کبریت
ستارهها را روشن میکرد
و با نفسش
ماه را خاموش
او را بوسیدم
در ایستگاهی
که قطارها
فقط به سمت آیندهای
که هرگز نمیرسد
حرکت میکردند
او را گم کردم
در کتابی
که هیچکس
صفحهی آخرش را
نخوانده بود