در فاصلهٔ میان دو نفس
چیزی هست
نه هوا،
نه سکوت،
نه واژهای که بتواند آن را حمل کند.
جهان
گاهی خودش را فراموش میکند
در لحظهای که هیچکس نگاه نمیکند
و آنجا
اتفاقی میافتد
که نام ندارد
اما همه چیز را تغییر میدهد.
من آنجا بودم
نه با چشم
نه با گوش
با چیزی که هنوز نمیدانم چیست
اما هر شب
با آن خواب میبینم.
درختی خم شد
نه از باد
از گفتوگوی پنهانی با خاک
و برگی افتاد
بیآنکه کسی بفهمد
که زمین
برای لحظهای
سبکتر شد.
کودکی
با انگشتانش
نور را لمس کرد
و فهمید
که دیدن
گاهی یعنی نادیدن.
درون یک لیوان خالی
انعکاسِ آسمان
واضحتر از هر آینه بود
و من
با آن تصویر
راه رفتم
تا جایی که معنا
دیگر معنا نبود.
در شبهایی که ماه نیست
ستارهها
با صدای آهستهتری میدرخشند
و آن صدا
تنها برای دلهاییست
که از پرسیدن خستهاند.
در سکوتِ یک نگاه
پاسخی هست
که از تمام واژهها صادقتر است
و من
با آن نگاه
راه میروم
بیآنکه بدانم
کجا میروم.
شاید
تمام بودن
یعنی همین:
رفتن
بینیاز از رسیدن
و در پایان
تنها چیزی که باقی میماند
نه واژه است
نه تصویر
بلکه مکثیست
که جهان را
برای لحظهای
بیصدا میکند