پنجره را باز میکنم
نه برای هوا
برای خاطره
هوای امروز
بوی دیروز را دارد
بوی نان مادرم
وقتی صبح زود
صدایم میزد
در قاب پنجره
کودکیام ایستاده
با شلوار کوتاه
و لبهایی
که هنوز خنده بلدند
درختی هست
که هنوز همانجاست
با شاخههایی
که نامها را به یاد دارند
در پنجره
صدای دوچرخهای میآید
که پدرم
با آن از سر کار برمیگشت
و من
با دویدن به استقبالش میرفتم
پنجره
به کوچهای باز میشود
که دیگر نیست
اما در من
هنوز قدم میزند
در پنجره
زنی هست
که لباس میتکاند
و آواز میخواند
بیآنکه بداند
صدایش
سالها بعد
کسی را آرام خواهد کرد
در پنجره
باران میبارد
نه از آسمان
از چشمهایی
که چیزی را به یاد آوردهاند
پنجره
به خانهای باز میشود
که دیوارهایش
حرف میزنند
با صدای آهستهی خاطره
در پنجره
نامهای هست
که هیچوقت فرستاده نشد
اما هنوز
در گوشهی ذهنم
باز نشده مانده
پنجره
به روزهایی باز میشود
که زمان
کندتر میگذشت
و دلها
بیدلیل میتپیدند
من
هر روز
این پنجره را باز میکنم
نه برای دیدن
برای بودن
برای اینکه
در آنسوی شیشه
کسی هست
که هنوز
من را باور دارد