در انتهای کوچه
درختی هست
که هیچکس نامش را نمیداند
اما همه
از کنارش عبور کردهاند
او
سایهاش را بیمنت بخشیده
به عاشقانی
که حرفشان را نمیزدند
در برگهایش
صدای خندهی کودکی هست
که حالا
پیر شده
در تنهاش
ردی از چاقوی نوجوانی هست
که نام کسی را نوشت
و هیچوقت نگفت
دوستش دارد
درخت
حافظه دارد
نه از جنس کلمه
از جنس لمس
باران که میبارد
او چیزی زمزمه میکند
نه برای ما
برای خودش
درخت
خاطرات را نگه میدارد
نه در صندوق
در ریشه
هر بهار
چیزی را به یاد میآورد
هر پاییز
چیزی را فراموش میکند
درخت
شاهد بوده
به رفتنها
به آمدنها
به ماندنهایی
که بیصدا بودند
کسی
زیر شاخههایش گریه کرده
کسی
زیر شاخههایش خواب دیده
کسی
زیر شاخههایش مرده
درخت
حرف نمیزند
اما میداند
میداند
که زمان
همیشه رو به جلو نمیرود
گاهی
در یک برگ
ایست میکند
من
هر بار که از کنارش میگذرم
احساس میکنم
کسی مرا صدا زده
نه با صدا
با خاطره
درختی هست
که مرا به یاد آورد
وقتی خودم
فراموش کرده بودم