لباسِ کهنهی پدرم را پوشیدم،
تا شاید کسی
نامم را به یاد آورد.
در آیینه،
چهرهای بود
که شبیه من نبود،
اما گریهاش آشنا بود.
کفشهای برادرم
اندکی بزرگتر بودند،
با هر قدم،
خاطرهای از او
در خاک فرو میرفت.
در کوچه،
مادری مرا به نامِ دیگری صدا زد،
و من
برای لحظهای
احساس کردم
دوستداشتنیام.
هویت،
چیزی نیست که در شناسنامه بنویسند،
گاهی
در نگاهِ رهگذری
که تو را با کسی اشتباه میگیرد،
پنهان میشود.
من
از تکهتکهی آدمها
خودم را ساختهام،
با صدای این
و دلتنگیِ آن،
با واژههایی
که از دهانِ دیگران افتادهاند
و در دلِ من جوانه زدهاند.
من
خودِ قرضیام،
اما راست میگویم
وقتی میگویم:
دوستت دارم.