نخستین نگاه
چشم وا کردم به دنیا، لرزه در جانم نشست
باد چون لالایی ای بر چین دامانم نشست
نور، چون دستی لطیف از آسمان لبخند زد
قطرهی اشکی به رخ یک قطره بر جانم نشست
محو رنگ و بوی گلها، مست رویا می شدم
با تماشای خدا، نوری بر ایمانم نشست
نامها را می ندانستم، ولیکن در نهان
نقش معنا بیصدا در عمق افکارم نشست
تا نسیمی رد شد و با من سخن گفت از طلوع
نور در آفاق آمد بر دل و جانم نشست