در آینه نگاه کردم
و آنچه دیدم
نه خودم بود،
نه سایهام،
بلکه شبحی بود
که لبخند میزد
بی آنکه بداند چرا.
ردی از روشنی
بر شیشه کشیده بودم
اما تاریکی زیر آن میلرزید،
در انتظار ترک خوردن.
چهرهای روبهرویم ایستاده بود
پرسشم را شنید
پاسخی نداشت،
فقط…
لبخندی بیدلیل،
بیپشتوانه،
بیمن.