باورم نیست
که از این خاکسترِ خاموش،
آتشی دیگر برمیخیزد...
**باورم نیست**
که این دلِ شکسته،
هنوز هم آوازِ تو را میخواند
در سکوتِ شبهای بیستاره.
باورم نیست
که میشکفد دوباره گلِ امید
در ویرانههای یادت.
اما...
من
سلحشورِ بیشمشیر
با دستهای خالی
و دلِ پر از تیغهای شکسته،
هنوز ایستادهام...
هنوز
در هر نفس،
صلابتِ عشق را فریاد میزنم.
شاعر میگوید:
چه بیرحم است این راه
ولی من،
همچون بارانِ سرکش،
بر سنگهای سردِ فراموشی میکوبم
تا سبز شود
دوباره...