پدرم رفت،
اما هیچکس در را نبست.
ساعت روی دیوار،
هنوز تیکتاک میکند،
اما کسی گوش نمیدهد.
عکسهای قدیمی،
لبخندهای یخزده دارند،
اما هیچکس،
دستش را برای خداحافظی تکان نداد.
مرگ آمد،
بیآنکه در بزند،
روی صندلی نشست،
و گفت: "چای داری؟"
خانه ساکت شد،
دیوارها حرفی نزدند،
و خاطرات،
مثل برگهای پاییزی،
یکییکی افتادند.
پدرم گفت:
"زندگی مثل دویدن است!"
اما خودش،
دیگر نمیتوانست بدود.
در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من بودم، اما هیچکس، بودنم را جشن نگرفت."