پدرم گفت:
"بزرگ شو، دنیا را ببین!"
بزرگ شدم،
دنیا را دیدم،
اما پدرم کوچک شد.
سایهاش روی دیوار کوتاهتر شد،
دستهایش لرزید،
و خاطراتش،
مثل برگهای پاییزی،
یکییکی افتادند.
پدرم گفت:
"زندگی مثل دویدن است!"
اما خودش،
دیگر نمیتوانست بدود.
پدرم خندید،
اما خندهاش،
مثل عکسهای قدیمی،
کمی زرد شده بود.
پدرم گفت:
"پسرم، روزی میفهمی!"
و من فهمیدم،
اما دیر شده بود.