bg
بابا، سایه‌ای که کوتاه شد
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/05/26
تعداد نمایش :‌ 9

پدرم گفت:
"بزرگ شو، دنیا را ببین!"
بزرگ شدم،
دنیا را دیدم،
اما پدرم کوچک شد.

سایه‌اش روی دیوار کوتاه‌تر شد،
دست‌هایش لرزید،
و خاطراتش،
مثل برگ‌های پاییزی،
یکی‌یکی افتادند.

پدرم گفت:
"زندگی مثل دویدن است!"
اما خودش،
دیگر نمی‌توانست بدود.

پدرم خندید،
اما خنده‌اش،
مثل عکس‌های قدیمی،
کمی زرد شده بود.

پدرم گفت:
"پسرم، روزی می‌فهمی!"
و من فهمیدم،
اما دیر شده بود.

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران
user image
زهرا روحی فر
0
0

درود بر شما ‌ بسیار حزن انگیز. سرافراز باشید