برگ از شاخه افتاد،
زمین گفت: "نگران نباش، همه میافتند."
خورشید صبح سلام داد،
برگ گفت: "دیشب سرد بود، ممنونم که هنوز میتابی."
پاییز آمد،
درخت لباسش را کمکم از تن در آورد،
برگها در باد رقصیدند،
گفتند: "عاشقی یعنی رفتن، اما کسی جشن نگرفت."
ابر خسته شد،
باران خودش را پهن کرد،
برگ خیس شد،
باد بلندش کرد،
زمین ساکت ماند.
درخت با شاخههای لخت،
لبخند زد و گفت:
"برگهایم رفتند،
اما ریشههایم هنوز حرفهای ناگفته دارند."
برگ نوشت روی خاک:
"روزگار از خاطرات ما پر است، اما هیچکس نخواند."
پاییز سردتر شد،
برگ آخر به آسمان نگاه کرد،
گفت: "زمستان هم خواهد آمد،
اما هیچکس، سقوطمان را جشن نگرفت."
---