bg
سقوطِ عاشقانِه برگ
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/05/26
تعداد نمایش :‌ 3



برگ از شاخه افتاد،
زمین گفت: "نگران نباش، همه می‌افتند."

خورشید صبح سلام داد،
برگ گفت: "دیشب سرد بود، ممنونم که هنوز می‌تابی."

پاییز آمد،
درخت لباسش را کم‌کم از تن در آورد،
برگ‌ها در باد رقصیدند،
گفتند: "عاشقی یعنی رفتن، اما کسی جشن نگرفت."

ابر خسته شد،
باران خودش را پهن کرد،
برگ خیس شد،
باد بلندش کرد،
زمین ساکت ماند.

درخت با شاخه‌های لخت،
لبخند زد و گفت:
"برگ‌هایم رفتند،
اما ریشه‌هایم هنوز حرف‌های ناگفته دارند."

برگ نوشت روی خاک:
"روزگار از خاطرات ما پر است، اما هیچ‌کس نخواند."

پاییز سردتر شد،
برگ آخر به آسمان نگاه کرد،
گفت: "زمستان هم خواهد آمد،
اما هیچ‌کس، سقوطمان را جشن نگرفت."

---

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران