در نگاهت شعلهای بود، ز عشق بیامان،
هر غزل را من به یادت میسرایم بیگمان.
چشم شیوا، مهر خورشید به دل میافکند،
ماندهام حیران که چشم سر بود یا چشم جان.
شوق دیدارت به دل، داغی به جانم میزند،
در فراقت مانده دل، همچو آتشِ راز نهان.
هر خیالی از رخَت، روشنگر دنیای من،
مهربانی های تو آوازه شد در کهکشان
حامد این خسته به یاد تو غزلخوان گشته است،
تا بماند این غزل در گوشِ دوران جاودان.