گرچه دل را به خیالِ تو رها میسازم،
لیک از قیدِ غمِ عشق جدا میسازم.
یار اگر عهد نهد، عشق به جا میآرد،
می شوم عاشق و دل را به وفا میسازم
گرچه شبگردم و اندیشهٔ دل پرورده،
با خیالِ رهِ روشن، به فنا میسازم.
حلقهای در سر زلفت که نمیگیرد دست،
من به صد درد، به امید وفا میسازم.
همچو باران ز فراقِ تو به خاک افتادم،
هرچه شد، با عطشِ اشک دوا میسازم.
تیرگیها به دل خسته من میریزد،
من به ذوقِ سحر از شب به دعا میسازم.
آخر ای عشق، تو با درد من آمیختهای،
با همین غم، که نمودم بخدا میسازم.