در سایههای خاموش، نجوا ز شوق برخاست
چشمی به راه مانده، دل را به نور آراست
آنجا که هر غبارش، بویی ز عشق دارد
معشوق با تمنا از کوی خویش برخاست
جانی ز درد خسته، در کوچههای حیرت
نوری ز دور تابید، از هر غم نهان کاست
هر لحظه با خیالش، شوری به جان فکندم
معشوق روح ما را نیز عاشقانه می خواست
حامد از این حکایت، شعری دگر نگارد
در واژههای حسرت، عشقی عمیق زیباست