چشم فتنه به تماشا دل ما را لرزاند
قصهای بود که با عشق، جهان را لرزاند
شور آن قامت و رعنایی و رفتار غریب
پایه ی خانه وکاشانه ی دل را لرزاند
گام در کوچه نهاد و همه دلها افسرد
زلف او سایهفکن شد، شب یلدا لرزاند
بوسهای داد به شوق و غزلی تازه سرود
لب او خنده زد و قامت ما را لرزاند
حامد از قصهی این فتنه سخنها میگفت
راز دل بود که شعری و شد و دل ها لرزاند