جان بیتاب شد از شوق وصالت چه کنم
دل شده بند و گرفتار خیالت چه کنم
نفس آرام ندارد که تو را میخواهد
با غمت ساخته با فکر و خیالت چه کنم
خط پیشانیِ تو نور امیدی شده است
چشم حیران ز تو و صبح جمالت چه کنم
زخم عشق تو به دل ماند و دوا گم شده است
جان که شیدا شده با قال و مقالت چه کنم
حامد از شوق نگاهت غزلی سر می داد
دل پر آشوب شد از راز کمالت چه کنم