چشم بر راه کسی مانده ولی دل خاموش
سایهای دور ولی دورتر از یک آغوش
گریه در سینه نهان، آه به لب میسوزد
عاشقی سوخته و گشته به راهی مدهوش
راه پیمودم و دیدم که سرابیست امید
رفت آن شوق که پیوسته مرا بود چو نوش
غافلی کز سر مهر آمد و دل برد ز من
خاطراتش همه مدفون شده و دل پرجوش
حامد این قصه نوشت از غم تنهایی خویش
شده این عشق چنان شعله ی شمعی خاموش