این شعر پاسخی است به شعر سیب حمید مصدق
من درختی هستم
که به تو خندیدم
در دل باغ تمناها
با تنی زخمی از آن لحظه ی دیدارت
با دلی خسته از اندوه عبث
با نگاهی
که هنوز
بر همان سیب
که سرخی به تنش سوخته بود
جا مانده است
سالها پیش
تو چه آرام آرام
در پی طعم لذیذ سیبی
آمدی سویم
و نگاهی که دوصد دلهره ولرزان
موج در موج می زد آن شب
و من از لرزش چشمِ ترِ تو
شاخهام را خم کردم
سوی آن لمس لطیف
سیب را چیدی
وندانستی
دل من ازچه تپید
وتنم لرزید
وقتی آن سیب شکست
باغبان خیره به خاک
تو گذشتی
وصدایت خاموش
و من از پشت غبار لحظه
با صدای قدمت
در دل هرشب
تا همیشه ماندم
باغبان رفت
پدر خشم گرفت
و من
از ریشهی خود
سوخته ام آرام آرام
نه کسی پرسید
نه کسی فهمید
که چرا
برگ من افتاد به خاک
هر بهاری که رسید
هر کسی
جز خزانم که ندید
سیبهایم همه تلخاند
از همان لحظه ی سخت
و نسیمی که به من میوزد از دور
با خودش
بوی دستان لطیفت را
هدیه ای میکند هربار
من درختی هستم
با دلی زخمی از عشق
با صدای خشخش گام تو در باد
با نگاه باغبان
با سکوت خاک
با شکستن
با گذشتن
با فراموشی
اگرم باز بیآیی سویم
من هنوز
شاخهام را خم خواهم کرد
سوی تو
و اگر باغچهمان خشک شده باشد
باز هم
سایهام از عشق تو لبریز است
من درختی هستم
ریشه در خاک
دلآشفتهی نور
با تنی خسته از تکرار سکوت
با دلی بسته به آن لحظهی ناب
وندانستی
دل من از چه شکست
وهنوز
مانده ام
در همان لحظهی کوتاه عبور
در همان سایهی لبخند قشنگ
در همان بغض نهان پشت غرور
سیب آن شب افتاد
و من از درد شکست
خم گشتم
آهسته
و صدای افتادن
مثل فریادی خاموش
در دل شب
به دلم میپیچید
من هنوزم
مانده ام
در همان باغچهی کوچک
با همان خاطرهی سرخ
با همان حسرت شیرین
با همان حسرت آن لحظه
اگرم باز بیآیی پیشم
همه ی برگهایم را
به سلامت می بخشم
و اگر سیبی نماند
یااگر «باغچه کوچک ما سیب نداشت»
دل خود را
به تو خواهم بخشید