نه از تو دورم، نه در تو ماندهام
در مرزهای خاموشِ خیال، ایستادهام
تو از عبورِ بیصدا، من از سکونِ دیر
در من نه رنگ هست، نه سایهای اسیر
با من بمان، اگرچه زمان بیجهت شده
با من بمان، اگرچه مسیر بیصفت شده
در من نه نقش هست، نه طرحی از گذشته
در من فقط سکونیست، که بیصدا نشسته
تو از گریزِ لحظهها، من از رسیدنِ خام
در من نه خواب هست، نه بیداریِ شام
با من بمان، اگرچه جهان بینفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بیهوس شده
در من نه موج هست، نه ساحلی برای رفت
در من فقط تردیدیست، که بیدلیل نهفت
تو از عبورِ سرد، من از گرمایِ دور
در من نه آسمان، نه پرتوِ عبور
با من بمان، اگرچه صدا بیصدا شده
با من بمان، اگرچه دل بیندا شده
در من نه فصل هست، نه برگِ تازهای
در من فقط سکوت، در من فقط رهایی
تو از عبورِ وهم، من از حضورِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطرهی اسیر
با من بمان، اگرچه جهان بیصداست
با من بمان، اگرچه دلت بینواست
در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان
با من بمان، اگرچه غمت بیقرار
با من بمان، اگرچه دلت بیمدار
در من هنوز راه، در من هنوز صعود
در من هنوز نور، در من هنوز وجود