نه از صدای تو، نه از سکوتِ من
در امتدادِ لمس، غمیست بیوطن
تو از نگاهِ دور، من از عبورِ شب
در من نه خواب هست، نه بیداریِ تب
با من بمان، اگرچه زمان بیقرار نیست
با من بمان، اگرچه جهان آشنا نیست
در من نه نور هست، نه سایهای بلند
در من فقط تردید، در من فقط گزند
تو از عبورِ آه، من از سکونِ خاک
در من نه شور هست، نه زمزمهی پاک
با من بمان، اگرچه صدا بیصدا شده
با من بمان، اگرچه دل بیندا شده
در من نه برگ هست، نه شاخهای رها
در من فقط سکوت، در من فقط صدا
تو از عبورِ مهر، من از گریزِ شب
در من نه لحظه هست، نه خاطرهی تب
با من بمان، اگرچه جهان بینفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بیهوس شده
در من نه شعر هست، نه واژهای بلند
در من فقط عبور، در من فقط گزند
تو از نگاهِ سرد، من از عبورِ گرم
در من نه آینه، نه انعکاسِ نرم
با من بمان، اگرچه مسیر بیجهت
با من بمان، اگرچه زمان بیصفت
در من نه قصه هست، نه داستانِ نو
در من فقط سکوت، در من فقط صبو
تو از عبورِ دور، من از رسیدنِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطرهی شیر
با من بمان، اگرچه جهان بیصداست
با من بمان، اگرچه دلت بینواست
در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان
با من بمان، اگرچه غمت بیقرار
با من بمان، اگرچه دلت بیمدار
در من هنوز نور، در من هنوز صدا
در من هنوز راه، در من هنوز ندا