تو از غریوِ خامشی، من از نجوایِ دور
تو از گذارِ تاریکی، من از شکوهِ نور
تو از سکونِ پندار، من از جهشِ خیال
تو از غیابِ معنا، من از حضورِ حال
تو از گریزِ اندیشه، من از رسیدنِ شب
تو از سکوتِ تفسیر، من از صدایِ تب
تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ دل
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ گل
تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ مهر
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ شهر
تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند
تو از گریزانِ واژه، من از سرودِ ناب
تو از سکوتِ اندوه، من از ترانهی آب
تو از گریزِ تصویر، من از تماشایِ رنگ
تو از سکونِ اندیشه، من از تپشِ سنگ
تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ نو
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ او
تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ جان
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ آن
تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند
و این چنین، در امتدادِ بینامی
نه تو به من رسیدی
نه من به تو
اما هر دو
در واژهای ناتمام
ماندیم