نه در تو خاموشم، نه از تو روشنم
من در تلاقیِ دو نگاهِ بینقاب
با سایههای دور، ولی بیامتداد
با پیکری که از تپش افتاده در سراب
تو از کدام لحظه به من فکر کردهای؟
وقتی که هیچ پنجرهای باز نیست
وقتی که هیچ آینهای راست نیست
وقتی که هیچ خاطرهای ساز نیست
من از کدام سمت به تو باز آمدهام؟
با دستهای خالی، ولی بیانکار
با ذهنی از تبارِ فراموشیِ بلند
با پایی از عبور، ولی بیاختیار
در من نه نور مانده، نه سایهای بلند
در من نه کوههای بلند، نه دشتِ باز
در من فقط تپشهای بینامِ خستهدل
در من فقط سکونی که از مرزها گذشت
تو از کدام واژه به من فکر میکنی؟
وقتی که هیچ حرف، نمیماند به جا
وقتی که هیچ جمله نمیسازد امید
وقتی که هیچ لحظه نمیماند وفا
من از کدام سمت به تو فکر میکنم؟
وقتی که هیچ راه، نمیرسد به تو
وقتی که هیچ فصل، نمیسازد صدا
وقتی که هیچ خاک، نمیپرورد سبو
نه از تو میگریزم، نه در تو مینشینم
من از تلاقیِ دو مسیرِ بیصدا
در امتدادِ فصلِ فراموششدهام
با ریشههای خشک، ولی بیادعا
و این چنین، در انتهای بیمرزِ خاک
من ماندهام، بدونِ پرچم، بدونِ باد
تو رفتهای، بدونِ مقصد، بدونِ حرف
ما ماندهایم، بدونِ پرسش، بدونِ یاد