از سمت تپههای فراموشی آمدهام
با مشتهای بسته و چشمانی بیمرز
در من نه خواب مانده، نه بیداریِ محض
در من نه روز روشن، نه شبهای بیترس
من از تبار خاکستر و بارانم، اما
در من نه ریشهای، نه برگِ تازهای
در من فقط تلاطمِ بیمقصدی بلند
در من فقط تماشای یک منظرهی خستهای
تو از تماشای من، چیزی نمیکنی
من از نگاه تو، چیزی نمیطلب
تو در مدار خود، من در مدار بیجهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بیطلب
در من نه کوه مانده، نه آوازِ بلند
در من نه رود جاری، نه ساحلِ گمشده
در من فقط تپشهای بینام و بینشان
در من فقط عبوری که از خود گذشته
من با زبان خاموشی آشنا شدم
با واژههای بیریشه، بینقش و بیصدا
با خطکشِ زمان، که از من عبور کرد
با نقشهای که هیچکجا را نشان نداد
تو از تماشای من، چیزی نمیکنی
من از نگاه تو، چیزی نمیطلب
تو در مدار خود، من در مدار بیجهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بیطلب
در من نه نور مانده، نه سایهای بلند
در من نه نقش مانده، نه رنگی از گذشته
در من فقط صدایی که بیمنطق است و سرد
در من فقط سکونی که از مرزها گذشته
من از تمام بودن خود دور افتادهام
در من نه نام مانده، نه نشانی از حضور
در من فقط تکرارِ بیمعناست و خام
در من فقط سکوتی که بیپرده است و دور
تو از تماشای من، چیزی نمیکنی
من از نگاه تو، چیزی نمیطلب
تو در مدار خود، من در مدار بیجهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بیطلب
و این چنین، در امتدادِ بیزمان
من از تو میگذرم، تو از منی نهان