در شب اندوه،
دل از آواز بیجان است
پشت دیوار سکوت،
آیینه پنهان است
باد خاموش است
و ماه از غم فروزان نیست
کوچهها لبدوخته،
رؤیا پریشان است
رنگ امیدی
نمانده در دل تاریکم
نالهها خاموش
و پژواک پریشانم
دست من خشکیده
از شوق شکوفایی
چشم من خالیست
از نور تماشایی
ای صداهای نهان
در سینهی بسته
ای غزلهای اسیر
در کوچهی خسته
شوق پروازم
ز بند وهم رها گردد
بغض شعرم
در هجوم بغض وا گردد
کاش جایی بود
که فریاد برآرم باز
کاش میشد وا کنم
در شب درخشان راز
در غبار
لحظههای تلخ خاموشی
سر دهم شعری
به رسم روشنیپوشی