نخلها در باد صحرا میسرایند از سرود
آفتابِ داغ اما سایه دارد در وجود
بافق از دل با محبت قصهها دارد نهان
کوچهها چون خواب شیرین میبرندم در خمود
مسجدش آرامش جان، آیتی از سادگی
رد آن وحشی، گذرگاه خیال و نقش رود
هر در و دیوار آن گویی سخن دارد هنوز
با نسیم گرم ظهرش، دل سبک بال از شهود
شهر نخل و آفتابی، جلوهای از عشق پاک
میدرخشد در دل صحرا چو ماهی در سجود