bg
لنگه‌کفشی که راه رفت
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/05/03
تعداد نمایش :‌ 7

لنگه‌کفشی که راه رفت، بی‌آنکه کسی دنبالش بیاید

زیر شن‌ها
نیمه‌پنهان مانده است
انحنای چرمِ ترک‌خورده،
که روزی در شهر قدم زده بود
و حالا،
دریا
آن را نه شسته،
نه پس داده،
فقط تماشا کرده
مثل کودکی که معنیِ نبودن را
در رد پای دیگران می‌آموزد.

لنگه‌کفشی هست
که مثل یک جمله‌ی ناقص
در حاشیه‌ی نامه‌ای
بی‌پاسخ
رها شده.

شبیه فروغ است
در آخرین شعرش
وقتی گفت:
«و من فکر می‌کنم که این خیابان با آن چراغ خاموش،
همیشه بخشی از من را گم کرده است.»

چرمِ سوخته‌اش
بوی تصمیم‌های خسته می‌دهد
و بندش،
مثل بندی بر دستِ کسی‌ست
که می‌خواست بماند،
اما بلد نبود راه برگشت را
از دلِ جهانِ بی‌مفهوم پیدا کند.

دریا
با موجی کم‌خیز
به آن زخم زده
اما نه از روی خشم،
بلکه از روی ترحم
برای چیزی
که از جهان جا مانده
بی آن‌که کسی دنبالش آمده باشد.

احمد
اگر بود،
می‌گفت:
«با چشمی از استخوان
و حنجره‌ای بی‌صدا
این کفش
تاریخ تکه‌تکه‌ی یک انسان است.»

و حالا
نیما در دورترین افق
با ابرها
به آن نگاه می‌کند
و شعرش را
در دهانِ ماهیان گم‌شده می‌گذارد.

از کفش می‌پرسند:
چه‌کسی رفت؟
و چرا تو نرسیدی؟

کفش چیزی نمی‌گوید
تنها
با شن‌های کنارش
خاطره‌ای از آخرین قدم
نجوا می‌کند
در زبانی
که تنها سکوت
ترجمه‌اش می‌کند.

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران