چیزی افتاده بود و جهان مکث کرد
خانه
بوی لباسهای نمکشیده میداد
انگار کسی
دلش برای خودش تنگ شده باشد
و نداند
در کدام جیب جا مانده.
درختی
با یک آستین خالی از پرنده
در باد میچرخید
و کلاغی
خبر تولد برف را
روی شانهٔ او گذاشته بود.
*
مادرم گفت:
هر چیزی که میافتد،
ممکن است چیزی را بیدار کند.
بعد
قوری را شکست.
*
از آن روز
فرش دیگر گرم نبود،
انگشتانم در استکان نمینشستند
و نسیمی که از پنجره میآمد
بوی خداحافظی میداد.
دهقان برگشت
و هیچکس نپرسید
با سبدِ تهیات چه کردی؟
او فقط
چشمهای خیسش را
میان شاخههای بینام آویخت
و به باغبان نگفت:
این درخت، سالهاست خوابگرد است.
امروز
یک میوه افتاد
و گربهای از پشت بام،
مکث کرد...