bg
صدایی که جا مانده
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/05/03
تعداد نمایش :‌ 10

صدایی که جا مانده
در خیابانِ جنوبیِ شهر،
دختری با کفش‌های وصله‌خورده
از کنارِ بنر تبلیغات عبور کرد.

"چطور ممکن است آینده لبخند بزند
وقتی لب، نان ندارد؟"

پیرمردی در ایستگاه گفت:
«تنهایی، فقط نداشتنِ هم‌صحبت نیست؛
گاهی نداشتن کسی‌ست
که برایت چای بریزد،
وقتی دیگر چای ندارد.»

باد آمد.
درختِ سرفه کرد.
و سایه‌ها روی دیوارِ ترک‌خورده
سوء‌تفاهم شدند.

در اینجا،
سنگ اگر صدایی دارد،
از هزارسال فروخوردن است،
نه از بی‌رحمیِ ساکنانش.

کبوترها روی سیم‌ها نشسته‌اند
و کسی هنوز
در پلهٔ سوم ادارهٔ ثبت
به دنبال "حق بودن" می‌گردد.

من صدایی شنیدم
نه از لحن باد،
که از رگِ سنگ.

آنجا که کوه،
سینه‌اش را به آفتاب می‌سپرد
بی‌هیچ وعده‌ای
و رودخانه می‌رفت
بی آن‌که بداند کجاست وطن.

*

در کف دستِ کارگری ترک‌خورده
شکوفه‌ای از زمان روییده بود
نامش را نگفت،
اما نگاهش
اندازهٔ یک کهکشان سکوت داشت.


من در چاه‌های تاریک شهر
چراغی دیدم
نه با برق،
که با یاد.
نه با سوخت،
که با خدا.

خدایی که در خیابان
نان می‌خرد
و از عابربانک لبخند نمی‌خواهد.


باران که افتاد،
هیچ‌کس نیامد
اما حوض‌های خشک‌زده
با لهجهٔ خاکیِ خویش
گفتند:
«حضور چیزی نیست
جز ایستادن کنار بی‌کسان»

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران