چه میکنی، ای دوست،
بیآرزو در شبهای بیسایه؟
ابرها در گذرند،
بیآنکه دلشان بلرزد
از سوتِ خاموشِ باد.
درختان، چنبره زده در خاک،
بیخیال سبزینه،
و ماه،
چشم بر نمیبندد بر چراغهای خاموشِ شهر.
چه میکنی ای دوست؟
که باران نیز خسته است
از پیغامهای نارسِ رود،
و گنجشکها
دیگر آوازشان را
به بادها نمیسپارند.
جادهها خاموشند،
بیردای سفر،
و ایستگاهها
بیصدای سوتِ قطار
در سکوتی ممتد فرو رفتهاند.
چه میکنی ای دوست؟
که شب، خوابش نمیبرد،
و آفتاب
خسته از طلوعهای بیدلیل،
بر شانههای خستهی زمین
لم داده است.
تو را چه شد
که دیگر آرزوهایت
چون کبوتران مهاجر
راه آسمان را
گم کردهاند؟
صدایت را رها کن
در باد،
تا رودها
دوباره بخوانند
ترانهی جاریِ رؤیا.
یک شعر سپید
نه از تکرارِ اندوه،
بلکه از رنگِ تازهی بامداد.
چه میکنی ای دوست،
که بادها دیگر
صدای تو را
به باغها نمیرسانند؟
آسمان خاکستری است،
ابرها خاموش،
و رودها از یاد بردهاند
شورِ قدمهای تو را.
حالا،
در میان هیاهوی خاموشِ شهر،
گنجشکی بر سیمهای برق،
نیمنگاهی به فراموشی دارد.
ای دوست،
مگر کلمات نمیتوانند
پل بزنند میانِ روزهای رفته
و آنچه هنوز نیامده است؟
کجاست آن جرعهی شعر
که میتوانست
صبحِ تازهای برای جهان باشد؟
سکوتت را بشکن،
و بگذار
باد
بار دیگر
نام تو را بخواند.
.