بلندگو، زخمی که صدا ندارد
در میدان
سایهها خم شدهاند
با دستهایی که میخواستند چیزی را بخواهند
اما هنوز،
واژهای برای "خواستن" پیدا نکردهاند.
بلندگو،
خاموش است؛
مثل دهانی
که از فرط گفتن
فراموش کرده است چگونه بخندد.
باد، گچِ شعارِ دیروز را
از دیوار کند
و با خود برد به خانهی پیرزنی
که هیچگاه رأی نداد
اما در خواب،
به صدایی گوش میداد
که هیچگاه پخش نشد.
سکوت
لباس رسمی این میدان شده
صدایی اگر هست
در مشتی است که دیر بالا رفت
و در بغضی که قبل از گفتن،
به اشک تبعید شد.
بلندگو را کسی خاموش نکرد
بلندگو خودش فهمید
که در جهانِ پر از تکرار،
هیچ واژهای
بیش از "سکوت"
شنیده نمیشود.
پشت آن سیمها
کودکی خوابیده است
که صدایش را
در کیسهای
پُر از گچ و ترس
گم کرده.