رشت بیدار است،
میان بارانهای تمام نشدنی،
میان خیابانهایی که هنوز،
رد پای عابران را فراموش نکردهاند.
هوای شهر،
بوی چای دارد،
بوی گفتوگوهای ناتمام،
بوی فریادی که از دل بازار،
به گوش شب میرسد.
میدان،
شلوغی را بلعیده،
دستفروشی که نام روزها را میداند،
مردی که به ابرها وعده آفتاب داده است،
و زنی که سایهی چترش،
خاطرهی یک زمستان را حمل میکند.
باران،
سقفهای شیروانی را لمس میکند،
چکیدن قطرهها، آهنگی برای شبهای بیخواب،
و در گوشهای از خیابان،
کافهای که هرگز سکوت را نمیشناسد.
اتوبوسها،
نام ایستگاهها را زمزمه میکنند،
و بادی که پردهها را تکان میدهد،
از داستانهایی میگوید،
که هنوز، از خاطرهها نگذشتهاند.
هیاهو،
در چرخهای دوچرخهای قدیمی،
در پاهای خستهی مردی که شب را میشناسد،
در پنجرهای که همیشه نیمهباز مانده،
و در کوچههایی که هنوز،
راهشان را در مه پیدا میکنند.
رشت، خیابانهایی دارد،
که هیچ مسافری، بیخاطره نمیرود،
و هیچ غریبهای،
تا همیشه غریبه نمیماند.