غزل شب
شب رسید از عمق رؤیا، خسته از خواب جهان
با عبایی از سکوت و پردهی راز نهان
برکه در آیینهی تاریک، طرحی میکشد
ماهِ تنها، گمشده در قاب اشک و دودمان
شاخهها هم زمزمه، پیچیده در بوی گلاب
باد میرقصد به دور پنجره، بیهمزبان
در دل شب، هر ستاره زخمهایی بنهفته دارد
میتپد در گنبد شب، قلبهای بیامان
من در این ظلمت، درنگی از "خود"م گم کردهام
ای شبِ مهپوشیده، آیا پاسخی داری بدان؟