رد پای اشک
ای امیدی در دلِ شب، سایهای بر روزگار
باز میآید صدایی، خسته از یاد بهار
در خیابانهای تاریک، ردِّ پایِ اشکِ ما
میرود با بادِ شبگیر، تا دلِ شب بیقرار
بادهی خاموش در دست، بوسهای در یادها
میتراود نغمهای هم از غروبی دل فگار
باز باران میچکد آرام، بیتاب از فراق
چون شبی در اشک دوری، گم شده در انتظار
ای چراغِ شامِ غربت، ای دل لبریزِ درد
از نگاهت سایهای مانده به دل، بیاختیار