و هنوز از کوچههای خاک،
بادی میوزد
از سکوت پنجره،
بوی گلی آرام و تلخ
با صدای خستهی شب،
بیصدا هم میوزد
کودکی با خندهای در مشت
دارد نان خشک
در دل این بیکسی،
باغی شگفتا میوزد
بر لبان پیرزن،
شعری شکستهست از فراموشی
سایهاش در کوچهی بیسقف
دنیا میوزد
ریشهای در خاک خشک
عصر ما سبزی نداشت
لیک آری از درون خویش،
رویا میوزد
آینه بیگفتگو،
گمگشته در مهتاب بود
لیک از چشم تو نوری آشنایی میوزد