bg
بند کفش کودکی
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/04/21
تعداد نمایش :‌ 2


با صدای زنگی
که از گلوی آهن بیرون می‌آمد
جهان را فهمیدم.

نخستین واژه‌ای که نوشتم
«آب» بود
و از آن روز
رودها با نام من جاری شدند.

کفش‌هایی داشتم
با بندهای ناتمام
که کوچه را می‌دویدند
بی‌آنکه بلد باشند جهان را کجا تمام می‌کنند.

نیمکت چوبی
شاه‌نشینِ خیال بود
جایی که با گچ، خدا را نوشتم
و او گفت: "بازی کن، کودک!"

دفترم پر از حیواناتی بود
که در هیچ باغ‌وحشی شناخته نشده بودند
و خورشید
در هر نقاشی‌ام
بیش از آن‌که طلوع کند
به مادرم لبخند می‌زد.

معلمم
ساکن سرزمینی بود
که قانون‌هایش با لبخند نوشته می‌شدند
و تخته‌سیاه
مثل شب، حرف‌های بی‌خوابمان را پنهان می‌کرد.

ما آن روزها
در کلاس‌های بی‌پنجره
آسمان را از روی بالِ کبوتران حدس می‌زدیم
و مدادمان
دشنه‌ی کوچکی بود
برای پاره کردن سکوت جهان.

حالا
سال‌ها گذشته است
اما هنوز
هر بار کسی دفترش را باز می‌کند
بوی گچ و خاک
دست کودکانه‌ای را در من بیدار می‌کند.

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران