دیوار بیساعت//
این دیوار
نه طلوعی را میفهمد
نه غروب را عقب میاندازد؛
فقط ایستاده
مانند پیرمردی
که سالهاست منتظر آمدن خودش مانده است.
ساعتی نیست
و عقربهها
در بندِ طوفانِ خوابِ بیکسی اسیرند.
بر این دیوار
نه تیک هست، نه تاک
فقط ترکهایی که
میخواهند گریه کنند
اما اسم اشک را فراموش کردهاند.
کسی پوستش را
روی این دیوار کشیده
تا ببینند چهطور
یک انسان بیزمان
میتواند
بیصدا بمیرد
بیآنکه کسی بفهمد
چند دقیقه بود، چند قرن؟
در سکوتِ این دیوار
نخستین خاطره
با دست چپ نوشته شده بود؛
مداد شکست
و کودک گم شد.
حالا
پشت این دیوار بیساعت
کسی نمیپرسد ساعت چند است
فقط سؤال میماند
مثل میخی
در گلوی گچ.