دستهایی که جهان را خواب دیدند//
تو از کوچهی آخر نیامدی
جایی که زنگ تفریح
با صدای باران
از دفتر مشق من بیرون ریخته بود.
مادرم در قاب پنجره
با چشمانی پر از تردید
نان و دعا را پیچید لای مه
و گفت: “به مدرسهات گوش کن... شاید جهان پاسخ دهد.”
مدادهایم
از دندههای ماه بالا رفتند
و بر تختهای بیحرف
نام من را
با خطی لرزان نوشتند
که انگار رؤیا را زیر خاک میکشید.
در زنگِ دوم
بغض یک پرستو ترک خورد
و شاخهی شمشادِ حیاط
مرز میان باور و خاک را نشانم داد.
من تمام فصلها را
در عطر کیف پلاستیکیام
جا گذاشتم
آنجا که نیمکت،
شبحی از تنم را
سالها حمل کرده بود
بیآنکه بپرسد
چرا جهان، از روی کلمه میگذرد
نه از صدای دست.
در دلم
سطرهایی هست
که لبخند نمیزنند
اما روشنتر از خورشیدند
مثل نگاهِ معلمی
که زودتر از خودش
به خانه بازگشت.
بچهها را دیدهام
که دفتری از باد را
به جای مشق پر میکردند
و وقتی گچ شکست،
نه صدایی آمد،
نه دعایی،
فقط جهان،
کمی پُرتر شد از سکوت.
از آن روز
هر وقت باران گرفت
دستم را در جیبم کردم
تا شاید
مدادی از گذشته
پیشنویس جهان را به من بدهد.